سلام خوبین؟؟؟
امروز به جای مطلب طنز کپی
براتون داستان این دوروز خودمو نوشتم
برو بخون بخند
:|
هیچی داستان از اونجا شروع میشه که من دیروز از مدرسه اومدم
نشستم پای پی سی و اینا که ساعت یهو شد چهار :| O_O
مامانم گفت حاضر شوووو گفتم من که هنوز حموم نرفتم :|
دوتا پست گذاشتم ظرف 5 مین بعد با کله رفتم حموم :|
ها چیه؟؟؟ میخوای تو حمومم توصیف کنم برات؟؟؟؟:|
اومدم بیرون ساعت 4/30 شد...مامانم گیر داد که آرایشگاه نرفتی و موهاتو کوتاه نکردی
باید خط ریشتو درست کنم .. گفتیم باشه که یهو با ژیلت افتاد به جون ریش من بد بخت :|
نصف صورتو سفید کرد نصفشو گذاشت ریش داشته باشه :|
من خودم ژیلتو گرفتم درستش کردم بعد یهو رفتم جلوی آینه
دیدم به بههههههه چه جیگری شدم من :| میخواستم خودمو بخورم که نشد دیگه
:|
حاضر شدیم به زوووووور بعد دیدم گشنمه آرینم از مدرسه نیومده :|
نشستم به لمبوندن نون پنیر و 10-15 تا واسه آرین درست کردم گذاشتم تو مشمبا:|
رفتیم به زور و اینا تا رسیدیم به متروی کرج ( خوب کرج میخواستیم بریم دیگه )
رسیدیم و اتوبوس نبود رفتیم تاکسی سوار شیم تاکسی نبود :| رفتیم دربست بگیریم دربست نبود :|
رفتیم بمیریم کسی دیگه نمرد :| اینا روووو چه کیفی میکنن من بمیرم
نوچ نوچ نوچ حلوا نخورده ها :|
میگفتم تا اینکه یه خانوم و آقای مهربون سوارمون کردن و رفتیم و رفتیم و رفتیم
تا رسیدیم...خوب تا اینجا که ملتفتین؟؟؟؟
گفتیم و خوردیم و بازی و مسخره کردن دخترخاله ی قد کوتاه محترم (قد بلندا علیه ) :|
تا ساعت شد 1 :|
حالا من صبح امتحان دینی دارم :|
دخیا نامردا جای خوب (بغل پنجره ) رو اشغال کردن و چون دوتا از داییا پشتشون بودن چیزی نگفتیم
البته ما سه تا بودیما ولی خوب اونا خیلی بزرگ تر بودن (ما : من و پسر خالم و دایی کوچیکه...اونا: کل فامیل :|)
به زور جلوی در خوابیدیم و اندازه گرفتم کلا 4 ساعت و 15 دقیقه خوابیدیم
ساعت بیداری واسه من و خونواده و پسر خاله
در این باره میتونم بگم که:
صبح زود و صب بخیر به زور و خمیازه :|
یه آزانس ..... ماشالله راننده ی گرامی مایکل شوماخر و استاد پرش با ماشین از دست انداز
رسیدیم نزدیک خونه که یه دست انداز خفن تو منطقه ی غزلیات ( اسم مستعاره که خودمون گذاشتیم اسم اصلیش جویباره :|)
از همونایی که همیشه ماشینا از روش میپرن ما فحش میدیم و میگیم حیف ماشینش
میگفتم رسیدیم به دست انداز شپلقققققققققق !!!
کلمون خورد تو سقف و کتلت شدیم :|
رسیدیم خونه منو کشوندن بالا منم از خدا خواسته رفتم سریع موهامو شونه کردم :|
آخه هم شونم از این صافاس و من از شونه گردا استفاده میکنم
هم آینم کوچیکه
:|
ها چیه؟؟؟خوب بچه مربیم شونه و آینه و سوهان تو جیبمه همیشه :|
عهههههه مسخره نمیکنیا :|
بیخیال بابا شما ها درست بشو نیسین
:|
اصن دیگه بقیشو نمیگم چون دستم درد میکنه :|
بگم؟؟؟ نه نمیگم
D:
نه میگم خوب ...
من ساعت 7 صب رسیدم مدرسه در حالی که هیشکی نبوت و
امتحان ساعت 8/30 بود
ینی گاو به من میگن....تازه شروع کردم به خوندن دینی...
یهو دیدم عه جامدادیم کو؟؟؟
زدم توسرم که دیدم جامدادی تو جیبمه :|
رفتیم بالاخره امتحانو دادیم و برگشتیم از منطقه ی غزلیات اومدیم که ...
دیدیم دخترا نیستن که اذیتشون کنیم :|
حالمون گرفته شد و اومدیم خونه ...
یه چیزی نخوردم و به زور صبونه خوردم
آرین پرید پای پی سی
منم رفتم بغل بخاری با پتوی آیدین !!! :| خوابیدم
که یهو همسایه اومد و مامانم منو صدا کرد و منم پریدم اومدم تو اتاق
عینهو شتر افتادم خوابیدم و ....
بیدار شدم اومدم بازی کنم دیدم سرورش خراب شده :|
مرگ بر سرورش:|
و حالا اومدم اینجا دارم واسه شما پست میذارم که شما هم میخندین و مسخره میکنین
:|
تازه ساعد دست راستمم درد میکنه
:|
کسی نظر نده مرگ بر وی باد :|
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
داستان طنز، داستان خنده دار، داستان خودم، داستان دوروز خودم، داستان باحال، داستان شب یلدا، داستان این روزا :|، ,