داستان واقعی!!!!
حتما بخونید!!!! قاضی حکم رو اعلام کرد: اعدام !!!! حضار اعتراض میکردن! اما دخترک که سرتا پا پر از ترس و لرز شده بود نمیتونست حرفی بزنه و حتی صدای دیگرانم نمیشنید! دخترک رو دستبند به دست بردن! داشت گریه میکرد! نمیخواست که شوهرشو بکشه اما ... هر شب کابوس میدید تا اینکه ... مسئول بند: بیا بیرون کتی! وقتشه! ترسی که وجود دخترک رو گرفته بود پاهاشو قفل کرده بود! جائی رو نمیدید! افکارش پر بود از صداهای مختلف! چشماشو باز کرد. دید که روی سکو ایستاده. قاضی: حرفی نداری اما دخترک حرفی نداشت اما بغضش داشت میترکید. کلاه سیاهی روی سرش کشیدن تا جائی رو نبینه! مسئول طناب رو انداخت دور گردنش! دیگه همه چی تموم شده بود براش! امیدی نداشت! تو دلش از خدا کمک خواست که یک لحظه زیر پاش خالی شد!!!!! دادستان: بیارینش پائین! جنازه دخترک رو آوردن پائین.دکتر در حال بررسی بود که با صدای بلند گفت : آقای دادستان! اینکه زنده س!!!!!!!!!!!! گروهی مسئول رسیدگی شدن! دخترک بیهوش افتاده بود! پس از تحقیقات مشخص شد که طناب رو اشتباهی به کلیپس دخترک بسته بودن! بعععله !! و بدین گونه بود که یک کلیپس جآن یک کلیپس ( ) رو از مرگ نجات داد ... کلیپس های محترم : قدر خودتون و کلیپس هاتونو بدونین
خخخخخخخخ در ضم روانی هم خودتونید
نظرات شما عزیزان: